باغستان

جانم فدای آنکه دلش با زبان یکیست

باغستان

جانم فدای آنکه دلش با زبان یکیست

سرنوشت

سال 1372 ، صبح یک روز زمستانی در دفتر کارم نشسته بودم ، یکی از همکارانم وارد شد ، بعد از سلام و خوش و بشی که با هم داشتیم گفت آمده ام عرض کنم که یک خانم حدودا سی و پنج ساله منحرف همراه با دو دخترش که یکی تقریبا دوازده و دیگری ده ساله هستند و سرپرستی ندارند ، آمده اند در یک اطاقک مخروبه نزدیک به خانه های سازمانی سکنی گزیده اند و افراد نابابی نیز رفت و آمد دارند و دخترها به شدت در خطر آسیب هستند بخصوص آن که  بنظر میرسد مادر مراقبت لازم از آنها بعمل نمی آورد و شاید عمدا خود را به نفهمی زده است .

از کارخانه ای که در آن کار می کردم تا خانه های سازمانی حدود سه کیلومتر راه بیشتر نبود ، به همراه همکارم با یک سواری راهی محل مورد نظر شدیم ، اطاقک مخروبه ای به ابعاد سه در سه متر فاقد درب و پنجره با دیوارهای آجری دود گرفته  مشاهده کردیم جلو درب اطاقک پتوی مستعمل پاره ای آویزان بود . پتو را کنار زدیم و به داخل نگاه کردیم ، پنجره اطاق را با یک کارتون نسبتا بزرگ که آرم یخچال ارج روی آن به چشم میخورد و از بیرون با نایلون پوشیده شده بود ، مسدود نموده بودند تا سرما کمتر به داخل نفوذ کند ، هیچ وسیله گرمایشی نداشتند ، یک گلیم کهنه بر روی تعدای مقوا کف اطاق را پوشانده بود ، سه چهار عدد پتوی مستعمل ، تعدادی ظروف روئی و پلاستیکی کثیف ، سه عدد بالش غیر بهداشتی و مقدار دیگری اسباب و لوازم بی ارزش نیز مشاهده میشد . مادر که از حضور ما آگاه شده بود تنها ، آمد و سلام کرد ، من گفتم اینجا متعلق به این کارخانه است ، شما نمی بایست به اینجا می آمدید ، لازمست فوراً اینجا را تخلیه نمائید ، زن که به نیّت ما از حضور در آنجا پی برده بود گفت ما هیچ چاره ای نداریم ، مال هر کس می خواهد باشد ، کجا برویم ؟ بوی بدنش آزار دهنده بود ، خواستم اطراف اطاق را بازدید کنم ، پشت اطاق ، زیر آفتاب ، دو دختری که قبلا شنیده بودم سر یک سفره کوچک پارچه ای نشسته بودند و نان و پنیر می خوردند ، نگاهشان به نگاه ما دوخته شد ولی کلامی به زبان نیاوردند .

پنجاه متری فاصله گرفتیم ، دقایقی بدون رد و بدل شدن کلامی با همکارم قدم زدیم ، در آن دقایق هر چه فکر می کردم  هیچ چیز برای گفتن یا اظهار نظر نداشتم ، همکارم هم چیزی نمی گفت ، به طرف سواری برگشتیم ، سوار شدیم و به کارخانه مراجعت نمودیم ، هم من مغموم شده و در خود فرو رفته بودم و هم همکارم ، به دفتر کارم باز گشتم درب را قفل کردم ، مدتی تنها ماندم تا خود را بازیافتم ، از یک سو بر اساس وظیفه سازمانی می بایست بلافاصله توسط نیروهای حراست و در صورت نیاز نیروی انتظامی نسبت به اخراج آنان از املاک کارخانه اقدام مینمودم و از سوئی دیگر به شدت نگران آینده دخترها شده بودم و وجدانم حکم می کرد که کاری بکنم .

تلفن را برداشتم با رئیس حراست که مرد خیرخواهی بود موضوع را در میان گذاشتم و از او خواهش کردم که فعلاً بدون هیچ اقدام خاصی تا چند روز ، مقداری غذا از سهمیه کارکنان حراست ، به آنان بدهد تا به کمک هم راه حل مناسبی بیابیم ، او به آنجا سرکشی نموده ، بیست لیتر نفت به همراه یک چراغ علاءالدین نفتی برایشان تهیه کرده و از کارکنان حراست خواسته بود که در هر وعده مقداری از غذای خودشان را به آنان بدهند و در حد امکان از آمد و رفت افراد غیر جلوگیری به عمل آورند .

با وساطت افرادی در شهر با امام جمعه و استاندار تماس حاصل و تقاضای مساعدت شد و با لاخره پس از حدود دو هفته پیگیریهای مستمر خبر مسرت آمیز موافقت کانون شبانه روزی الزهرا (س) به منظور تحت سرپرستی و مراقبت قرار دارن دخترها در کانون مذکور ، دریافت شد .

صبح یک روز خوب زمستانی دو عدد سواری در نزدیکی اطاقک مزبور متوقف شدند و نمایندگان کانون ا لزهرا شامل دو نفر آقا و یک خانم ، من ، ریاست حراست ، و دو نفر دیگر از همکاران پیاده شدیم ، موضوع را با مادر دخترها در میان گذاشتیم ، او مخالفت شدید خود را با این تصمیم ابراز کرد و به بچه ها که به شدت از او می ترسیدند دستور داد تا آماده رفتن به منطقه دیگری شوند او را با تهدید و وعده کمک مالی قابل ملاحظه ، تا اندازه ای آرام کردیم ، گریه می کرد ، می گفت اگر بچه ها را ببرید بالافاصله خودم را می کشم ، با او از آینده بچه ها صحبت شد ، همه ما سعیمان را براین متمرکز کرده بودیم که عاطفه مادری او را تحریک کنیم ولی کمتر موّفق  بودیم می گفت اگر بچه ها  احتیاج  به حمایت دارند من هم همینطور باید به من هم کمک کنید ، درست می گفت ، به او قول دادیم که همة سعیمان را جهت خریدن یکباب منزل کوچک در یکی از دهات اطراف کارخانه به عمل بیاوریم و در صورت امکان او  را  تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی (ره) قرار دهیم او با اکراه و تردید و پس از آنکه بارها از ما تعهد اخلاقی برای حمایت ازخودش گرفت، بشرط اینکه هفته ای یکبار بچه ها را ببیند ، رضایت داد ، صورت جلسه ای تنظیم شد و او و همه ما امضاء کردیم ، بچه ها مردد ونگران بودند با آنها هم صحبت شد ، گریه می کردند، از مادرشان خواستیم که آنها  را  قانع کند ، او آنها را  به گوشه ای برد سرشان را می بوسید ، آرام برایشان حرف  میزد خودش هم گریه می کرد ، بچه ها به دستها ولباس مادرشان چسبیده بودند وهر از مدتی در بین گفتگوهائی که با مادرشان داشتند ، با نگرانی به جمع ما می نگریستند ، تعدادی لباس برای آنها تهیه شده بود ، یکی از نمایندگان کانون که زن بسیار مهربان و دنیا دیده ای بود با لباسها به آنها نزدیک شد ،  لباسها  ، تعدادی آدامس و شکلات را  به آنها داد و سرشان را بوسید دستهایشان را در دست گرفت و دقایقی با آنها صحبت کرد تا آن که آرام شدند ما هم  باز برای مادرشان صحبت و به تعهد خویش تأکید کردیم نزدیک سواری یکبار دیگر بچه ها درآغوش مادرشان قرار گرفتند امّا اینبار بچه ها کمتر و مادر بیشتر گریه می کردند ، با دخالت خانمی که نماینده کانون بود با ملایمت و محبت ، مادر و بچه ها  از هم جدا شدند لحظاتی بعد یک عدد از سواریها در حالیکه بچه ها اشکباران دست تکان می دادند از آنجا دور شد بعد از گذشت آن سواری  از پیچ جاده ، مادر بر روی زمین نشست ،صورتش را روی خاک گذاشت و گریه کرد ، هق هق     گریه اش بغض یکی دو نفر از ما را هم ترکاند ، ما نیز گریه کردیم ، یکی از ما مادر را دلداری داد و باز هم قول داد که به وضع او هم رسیدگی شود، تعدادی لباس و مقداری پول و چند عدد پتو به او دادیم و آسوده تر به کارخانه برگشتیم .

با همت همکاران و افراد خیّری که به آنها رجوع شد پس از حدود یکماه ، تقریبا یک میلیون تومان جمع آوری ، در دهکده ای در نزدیکی کارخانه منزلی خریداری و به آن خانم تحویل گردید ،  و هر از مدتی مقداری پول از بین همکاران جمع آوری و به مرور برایش ارسال میشد .

بعدها شنیده شد هر دو دختر با سرپرستی کانون ازدواج کردند و مادر در یک تصادف رانندگی فوت نمود .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 26 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:10 ب.ظ http://delaram62.blogsky.com

آخه!
خیلی دردناک بود.
تعداد این آدما فکر نمیکنم کم باشه.

آره
از اینها کم نیستند
ولی چرا؟
موفق و سربلند باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد