باغستان

جانم فدای آنکه دلش با زبان یکیست

باغستان

جانم فدای آنکه دلش با زبان یکیست

چرا ؟

چرا؟

در خیلی از مواقع احساس می کنیم چیزهای زیادی هست که سر جای خودشان نیستند ، ثروتی را می بینیم که در اختیار کسی است که طریق استفاده بهینه از آن را نمی شناسد و یا اصولا در حد و اندازه ای نیست که بتواند از طریق منطق و استدلالی بر خواسته از پایبندی به وظائف انسانی ، اجتماعی و علمی ، تصمیم گیری نماید ، گاهی می بینیم خانمی با مشخصات و مختصاتی ارزشمند در مسیر زندگی ، شریک خوبیها و بدی های کسی شده است که خوب و بد را چندان از هم تمیز نمی دهد و بر عکس مشاهده می شود که آقائی در یک قالب قابل قبولِ فرهنگی ، اجتماعی در منزل خود با مشکلات و مسائلی پیش پا افتاده و کم حجم دست و پنجه نرم می کند که منبعث از کمی اندازه های فکری همسر و اطرافیانش می باشد ، گاه سیب سرخ زیبائی را در دست چلاقی می بینیم و گاه در دست پر توان و زیبائی سیب گندیده و مشمئز کننده ای را !   چرا ؟  کجای کار اشکال دارد ؟  تقصیر ما آدم هاست یا همه اینها بازی سرنوشت است ؟  در این رابطه حافظ می فرماید :

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کین شاهد بازاری  وآن پرده نشین باشد

 

خون دل و جام می هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

آیا براستی چنین است؟ اگر اینست ، ما را که اختیاری نیست ، گناه چیست ؟ و اگر چنین نیست ، چرا در جاهائی که انتظار نمی رود چیزهائی می بینیم که نباید باشد ؟

.................................................................................................

پس چه باید کرد ؟ آن زمان که حتی در مورد خودمان هم قادر به تصمیم گیری نیستیم! ، آنگاه که با کم و کاستی هائی مواجه می شویم ، مشکلاتی گریبانگیرمان می گردد که می توانیم با تصمیم و اقدامی معقول ، خود را نجات دهیم ولی در عمل در می یابیم که هزار سنگ کوچک و بزرگ سر راهمان قرار دارد ، قانون ، عرف ، حرف این و آن ، دعوای بزرگتر و کوچکتر ، دخالتهای کس و نا کس   و ....

خودت را نگاه کن!  می توانی هر کار که پس از بررسی و تحقیق و تفحصهای لازم ، خواستی ، بدون مزاحمتهای این و آن به انجام برسانی ؟  من می توانم ؟

چرا باید اینطور باشد ؟ چکار باید بکنیم ؟ چرا نباید بتوانیم هر کاری که به صلاح و مصلحتمان است عینا همان را به انجام برسانیم ؟ آیا می بایست همین راه و روش مرسومِ فعلی را گردن بنهیم یا باید طرحی نو در اندازیم ؟

آنچه مسلم است اینست که جامعه بشری با همین باید ها و نباید ها همواره رو به پیشرفت بوده و خواهد بود و این نیز مسلم است که بشر در مقاطع مختلف در روشها ، آداب و عادتهای خویش گاهی به سرعت و اغلب با تانی تجدید نظر کرده است منتها کسان و نیروهائی برای به انجام رساندن این تغییرات "مصرف" یا "ضایع" شده اند و کسانی نیز "تسلیم" و "راکد" مانده اند تا آنجا که بی هیچ ضرر یا فایده ای ، ضایع شده اند ، حال با همه این احوال ما می خواهیم چکار کنیم ؟ راکد و منتظر بمانیم یا به آب و آتش بزنیم ؟ جزء آن گروه باشیم که منتظر تحولاتی بمانیم که با همت این و آن فراهم می شود یا رنج و آسیبها را بپذیریم و گوشه ای از سختیها و مرارتهای تحولات را بعهده بگیریم ؟

.........................................................................................................

عزیزان !

این را شنیده اید :

خداوندا !   آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم

شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که می توانم

و دانشی که تفاوت این دو را بدانم

آری ، آری ، به نظر می رسد راه درست همین باشد!   آرامش در تسلیم ، شهامت در تغییر و دانش در تشخیص!

برای کسی که هست ولی نیست!

برای کسی که هست ولی نیست!

 

همه جا به دنبال مونس و یاری بوده ام که بتوانیم همه آنچه که در رهگذر عمرحادث میشود ، زشت یا زیبا ، مهم و یا غیر مهم برای هم بازگوییم ، سنگ صبور هم باشیم و با هم آرام گیریم .

در زندگی بسیاری از آلام ، آرزوها ، رازها و مشکلات وجود دارند که هرگز قابل بازگو کردن نیستند حتی برای پدر و مادر ، برادر و خواهر و یا دوست و آشنا و یا همسر و فرزندان .

به این نتیجه رسیدم که در اینگونه موارد اگر کسی باشد که آدم هیچ ترسی از او نداشته باشد ، براحتی می تواند همه ناگفته هایش را بازگو کند ، بگوید ، برای کسی که هست ولی نیست ! برای کسی که بی شائبه دوست است ، برای کسی که هرگز مورد حسد ، کینه توزی ، بدرفتاری ، بغض ورزی و سوءاستفاده او قرار  نمی گیرد ، برای کسی که دلسوزانه سنگ صبور می شود ، می شنود و نظرش را می گوید ولی هیچگونه دخالت نابجائی نمی تواند داشته باشد ، برای کسی که میگرید ،   می خندد ، متاسف میشود ، خوشحال می شود ، حال می دهد و حال میکند ولی ناپیداست و لذا با او هیچ شرم حضوری نیست ، لذا به هیچ عنوان مجبور نیستیم با او در پرده و با رمز و راز حرف بزنیم بلکه همیشه با گشادگی ، بی مهابا ، بی خجالت و راحت وآسوده میگوئیم و میشنویم . از بدیهایمان از خوبیهایمان ، از کاستیهایمان از هنرهایمان ، از دردسرهائی که خود ایجاد کرده و یا برایمان ایجاد کرده اند، از توقعاتی که   داشته ایم ولی پاسخگو نبوده اند ، از مظالمی که بر ما رفته یا بردیگری رواداشته ایم و وجدانمان را می آزارد ، از پدر ، از مادر ، از برادر و خواهر و خلاصه از هر چیز و هر کس و هرجا . نمی خواهد حتما مسئله مهمی باشد ،    می شود مسائل روزمره را هم گفت ، گفتن و شنیدن راه گشاست ، آرام کننده و تسلی بخش است .

تقاضائی برای دیدار با تو ندارم ، برای دانستن آدرست هم درخواستی ندارم و نمی خواهم ناخواسته مزاحمت باشم ولی می خواهم باشی ، بشنوی و بگوئی ،  می دانی چه می گویم ؟

از دوستی و مجالست بدم نمی آید ولی از فریبکاری متنفرم ، بین من و توملاقات و مجالستی نخواهد بود ، فریبی نخواهد بود ولی دوستی بی غل و غش ، بی رنگ وریا ، بی توقع نابجا ، می تواند باشد ، همدردی میتواند باشد ، یکرنگی کامل میتواند باشد ، می توانیم بدون هیچ حد و مرزی با هم بگوئیم ، نظر هم را جویا شویم ، ازهم ایراد بگیریم و از یکدیگر تشکر کنیم ، می توانیم براحتی همدیگر را عزیزم صدا کنیم ولی بی ریا ، ولی نه از سر هوس ، ولی نه از روی فریب .

این نوعی ارتباط است که هم محدود است و هم نامحدود ، محدود است از فریب ، از مصلحت اندیشی ، از تکلف ، از توقع و از بایدها و نبایدها ولی نامحدود است ، از سن ، از جنسیت ، از بیان همه خوبیها و بدیهای زندگیمان ، نامحدود است از عشق ورزی خالصانه ، نامحدود است از باهم بودن بدون هرگونه تشویش و نگرانی .

فکر می کنم چیز بدی نباشد ، نظر شما چیست ؟

منتظر حرفهایت هستم ، درگیریهایت ، شادیهایت ، تنفر یا عشقهایت ، کارها و مسئولیت هایت .

 من با توام ، تو هم با من باش ، چه میدانم شاید روزی هم یکدیگر را دیدیم تا بازی روزگار چه باشد .

دنیای مجازی

دنیای مجازی

 

بشنو از نی چون شکایت میکند

از جدائیها حکایت میکند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

ثانیه ها به سختی و کندی می گذرند ، دلتنگم و کم حوصله ، احساس غریبی دارم ، دلم بهانه جوئی می کند، چشمهایم بدنبال کسی می گردند که ندیده اند ، حرفهایش آشنا و دلنشین است ولی از پس پرده ای از نور بگوش رسیده اند ، آری پرده ای از نور ، آن چیزی که پرده های ظلمت و حجاب را بر می دارد اینجا خود پرده است  ، آری اینجا نور حجاب است .

اینجا همه چیزها مجازیند ، تصویرها ، اسمها ، عشقها ، اینجا سایه ها راه میروند ، حرف می زنند ، می خندند ، ایراد می گیرند ، عشق می ورزند ، و ... ولی آدمها در سایه اند ، در پشت نور مخفی شده اند و مبهوت سایه ها را می کاوند ، دنیای مجازی! ، در دنیای مجازی با یکدیگر بازی می کنیم ، در دنیای مجازی یکدیگر را عزیزم صدا می کنیم ، در دنیای مجازی عشق می ورزیم ، در دنیای مجازی از یکدیگر دفاع می کنیم ، آری اینجا بازیها ، محبتها ، عشقها و تعهدها همه مجازیند! چه وحشتناک! .

حاضر نیستیم در دنیای واقعی روی یکدیگر را ببینیم ، حاضر نیستیم نشانی واقعی از یکدیگر داشته باشیم ، حاضر نیستیم صداقت یکدیگر را بپذیریم ، صداقت در دنیای مجازی محکوم به فناست ، در دنیای مجازی عشق پاک می میرد ، گریه و دلتنگی جای شادی و نشاط را می گیرد ، غم حکمفرما می شود ، زندگی در تاریکی و پنهان شدن در نور! روزگار غریبیست ، عشق نیروی رسالت خود را از دست داده است! .

چه باید کرد؟  نمیدانم ...

می خواهم باشم ولی  نه در دنیای مجازی ، میخواهم ببینم ولی نه مجازها را ، می خواهم بشنوم ولی واقعیتها را ، می خواهم حرف بزنم ولی با کسی که هست! .

در دنیای مجازی هیچ چیز واقعی نیست ، نه عشق و نه دوستی و محبت ، نه حرفها و نه نوشته ها ، اینجا هستیم ولی نه از سر راستی ، می گوئیم ولی نه از سر صداقت ! و عجیب آنکه همه ما به این دنیای مجازی معتاد شده ایم !

چرا باید اینطور باشد؟

چرا از هم می ترسیم؟

چرا خاطره هایمان را با پوچ گره میزنیم؟