باغستان

جانم فدای آنکه دلش با زبان یکیست

باغستان

جانم فدای آنکه دلش با زبان یکیست

بیائید

یاران دل مرا بنگرید ! او صبورانه کشتی احساساتم را از قطب انجماد تا مرکز جاری عشق هدایت کرده است پس هم اینک   می توانم با صدای رسا به همه بگویم همسفران دوستتان دارم .

بیائید یاران ، بیائید که اندیشه های سبزم ، در باغ مهر ریشه دوانیده اند ،علفهای هرزۀ کینه و ریا و نیرنگ را با درایت صفا و صمیمیت زائل کرده ام  و هماره مشق محبت نوشته ام تا رویش  صداقت را در دلم نظاره گر باشید .

بیائید یاران ، بیائید با من باشید ، بیائید که ظلمت تباهی را شکسته و دامنه هستیم را تا ابدیت نور گسترده ام و در امتداد طلوع خورشید می دوم تا به چشمه جوشان معرفت برسم .

بیائید یاران ، بیائید که باده شبگیر نوشیده ام ، چشم را از بدبینی ، اندیشه را از رذالت ، و دل را از هوی پاک کرده ام و هم اینک مست مست در بستر نور خفته ام تا خورشید عدالت طلوع کند .

 بیائید که بهار اندیشه و کلام ، غنچه بغض را در گلویم شکفته و  میتوانم فریاد بزنم که بارالها :

عاشقمان آفریدی پس یاریمان کن تا عشق بورزیم

 

 

پدر

پدر

 

صبح خروس خوان تازه سر از خواب برداشته بودم که تلفن زنگ زد ، بد هنگام بود ، پس باعجله گوشی را برداشتم :

الو  ،  احمدرضا

جانم مادر  ، مادر !  چرا گریه می کنی ؟  قوربونت برم  ، زود بگو ببینم چی شده ؟

مادر ، چی بگم ...  و باز هم گریه

مادر !   تورو خدا حرف بزن ، داری منو میکشی ! خوب حرف بزن !

مادر جون... بابات   ،   بابات

عزیزم بگو ببینم بابام چی شده ؟  مادر !

احمدرضا !   عزیزم ! من  ،  من  بدبخت شدم ، دیگر تکیه گاهی ندارم 

مادر ! چیچی می گی ؟ خاک بر سرم !    ،  اومدم

نمیدانم چطور لباسامو پوشیدم و بسرعت خودمو به خونه پدری رسوندم

درب خونه باز بود خیلی سریع داخل شدم ، سه برادر و و چهار خواهرم ، همشون بودن ، همه نالان و گریان

به یکی از برادرانم گفتم  بابا شهید شد ؟

گفت از جبهه برای یه ماموریتی میفرستنش تهران شب دلش درد می گیره ، میبرنش بیمارستان نجمیه عملش میکنن ، زیر عمل فوت می کنه !

دویدم تو حیاط منزل ، نشستم کنار باغچه ، با دو دست سرم را گرفتم .

............................

خدایا !

پدرش در سن 23 سالگی موقعی که او یعنی اولین فرزندش فقط دو ماهه بوده است در درگیری با اشرار ، در نزدیکیهای شیراز کشته می شود ، مادرش دیگر ازدواج نمی کند ، پدردر سن 21 سالگی ازدواج می کند ، یکماه بعد از ازدواج مادرش بصورت ناگهانی فوت می شود ، حدود چهل روز بعد از فوت مادر به دعوت دوستانش عازم کوه پیمائی میشود ، در حال تهیه خار برای پخت و پز ، مار  نسبتا بزرگی انگشت کوچک دست چپش را نیش میزنه ، بلافاصله کاردی بر میدارد با انگشت شصت همان دست کارد را روی انگشت کوچک نگه می دارد و با یک سنگ بر روی دسته کارد می کوبد و انگشتش قطع می شود تا جان سالم بدر ببرد .

سال 1346 در بیمارستان مسیحی شیراز بستری می شود پس از یکسال دکترها که اغلب آمریکائی بودند جوابش می کنند که شش روز دیگر بیشتر زنده نیست ، از بیمارستان مرخصش می کنند ، یک طبیب باشی عشایر مداوایش می کند ، شانزده سال پس از آن یعنی تا سال 1362 زندگی می کند و دارای چهار فرزند دیگر می شود ، سال1359  داوطلبانه به جبهه اعزام می شود ، سال 1362 از جبهه برای انجام ماموریتی در رابطه با خرید نوع خاصی دوربین دیده بانی در شب به تهران اعزام می شود و به همان ترتیبی که نوشتم فوت می شود .

خدایا !

از اولین روزهای کودکی ، یتیمی !

در اولین روزهای آغاز زندگی مشترک فوت مادر !

چند روزی بعد از آن و بازهم در اولین روذهای زندگی مشترک مار گزیدگی !

بعدها بیماری بسیار سخت و یکسال بستری در بیمارستان و احتمالا بکار گرفته شدن به عنوان سوژه آزمایشگاهی برای دکترهای آمریکائی !

بعد  جبهه ! تیر ، ترکش ، موج انفجار ، جانبازی  ، دلهره های شبانه روزی همسر و فرزندان و خطرات بالقوه دائمی جبهه ها !

و آخرالامر درست در مرکز خطرات مربوط به جبهه در موقعیکه بنظر می رسید  ساعاتی  از خطر دور شده ، اجل !

.........................................

فردای آنروز جنازه اش به شیراز رسید و به همراهش یک ساک کوچک دستی محتوی یک دست لباس ساده ، یک دست لباس زیر ، دو جفت جوراب ،  حوله کوچک ، ناخن گیر ، سوزن و نخ ، مسواک و خمیردندان و در یک کیسه نایلونی مجزا لباسهائی که موقع اعزامش به بیمارستان به تن داشته شامل  یک جفت پوتین و  یک دست لباس بسیجی و در جیب های لباسش یک تسبیح ، یک جانماز و مهر کوچک ، دوهزارو پانصد وبیست تومان پول ، یک عکس خانواده  ، یک تقویم جیبی ، برگ ماموریت  و دفتر شعرش آورده بودند .

دفترش را بر میدارم ، برگ میزنم ، شعرهایش را که تقریبا همه اش از زبان خودش شنیده یا در نامه هایش که از جبهه می فرستاد خوانده بودم ، یکی یکی از نظر میگذرانم تا به صفحه آخر میرسم ، با چشمان اشکبار  این یکی را  که تازگی داشت می خوانم :

گر بشنوی تو نغمه جانسوز ساز من

واقف شوی به حالت سوز و گداز من

 

فریاد دل زگوشه تابوت بشنود

هر کس که بعد مرگ گذارد نماز من

 

بهرم جواز دفن چو صادر کند طبیب

خون می چکد زنیش قلم بر جواز من

 

محبوب را به فاتحه ای شادمان کنید

خواندید هر زمان غزل دلنواز من

...........................................................

بعد از ظهر روز  3 / 8 / 1362 بر دستان همرزمان و دوستانش تشییع و بنا به خواست یکی از روحانیون محترم در حرم حضرت سید علاءالدین حسین برادر امام رضا (ع)  دفن می شود و یک هفته بعد از آن همین شعر بر سنگ مزارش نقش میبندد .

سرنوشت

سال 1372 ، صبح یک روز زمستانی در دفتر کارم نشسته بودم ، یکی از همکارانم وارد شد ، بعد از سلام و خوش و بشی که با هم داشتیم گفت آمده ام عرض کنم که یک خانم حدودا سی و پنج ساله منحرف همراه با دو دخترش که یکی تقریبا دوازده و دیگری ده ساله هستند و سرپرستی ندارند ، آمده اند در یک اطاقک مخروبه نزدیک به خانه های سازمانی سکنی گزیده اند و افراد نابابی نیز رفت و آمد دارند و دخترها به شدت در خطر آسیب هستند بخصوص آن که  بنظر میرسد مادر مراقبت لازم از آنها بعمل نمی آورد و شاید عمدا خود را به نفهمی زده است .

از کارخانه ای که در آن کار می کردم تا خانه های سازمانی حدود سه کیلومتر راه بیشتر نبود ، به همراه همکارم با یک سواری راهی محل مورد نظر شدیم ، اطاقک مخروبه ای به ابعاد سه در سه متر فاقد درب و پنجره با دیوارهای آجری دود گرفته  مشاهده کردیم جلو درب اطاقک پتوی مستعمل پاره ای آویزان بود . پتو را کنار زدیم و به داخل نگاه کردیم ، پنجره اطاق را با یک کارتون نسبتا بزرگ که آرم یخچال ارج روی آن به چشم میخورد و از بیرون با نایلون پوشیده شده بود ، مسدود نموده بودند تا سرما کمتر به داخل نفوذ کند ، هیچ وسیله گرمایشی نداشتند ، یک گلیم کهنه بر روی تعدای مقوا کف اطاق را پوشانده بود ، سه چهار عدد پتوی مستعمل ، تعدادی ظروف روئی و پلاستیکی کثیف ، سه عدد بالش غیر بهداشتی و مقدار دیگری اسباب و لوازم بی ارزش نیز مشاهده میشد . مادر که از حضور ما آگاه شده بود تنها ، آمد و سلام کرد ، من گفتم اینجا متعلق به این کارخانه است ، شما نمی بایست به اینجا می آمدید ، لازمست فوراً اینجا را تخلیه نمائید ، زن که به نیّت ما از حضور در آنجا پی برده بود گفت ما هیچ چاره ای نداریم ، مال هر کس می خواهد باشد ، کجا برویم ؟ بوی بدنش آزار دهنده بود ، خواستم اطراف اطاق را بازدید کنم ، پشت اطاق ، زیر آفتاب ، دو دختری که قبلا شنیده بودم سر یک سفره کوچک پارچه ای نشسته بودند و نان و پنیر می خوردند ، نگاهشان به نگاه ما دوخته شد ولی کلامی به زبان نیاوردند .

پنجاه متری فاصله گرفتیم ، دقایقی بدون رد و بدل شدن کلامی با همکارم قدم زدیم ، در آن دقایق هر چه فکر می کردم  هیچ چیز برای گفتن یا اظهار نظر نداشتم ، همکارم هم چیزی نمی گفت ، به طرف سواری برگشتیم ، سوار شدیم و به کارخانه مراجعت نمودیم ، هم من مغموم شده و در خود فرو رفته بودم و هم همکارم ، به دفتر کارم باز گشتم درب را قفل کردم ، مدتی تنها ماندم تا خود را بازیافتم ، از یک سو بر اساس وظیفه سازمانی می بایست بلافاصله توسط نیروهای حراست و در صورت نیاز نیروی انتظامی نسبت به اخراج آنان از املاک کارخانه اقدام مینمودم و از سوئی دیگر به شدت نگران آینده دخترها شده بودم و وجدانم حکم می کرد که کاری بکنم .

تلفن را برداشتم با رئیس حراست که مرد خیرخواهی بود موضوع را در میان گذاشتم و از او خواهش کردم که فعلاً بدون هیچ اقدام خاصی تا چند روز ، مقداری غذا از سهمیه کارکنان حراست ، به آنان بدهد تا به کمک هم راه حل مناسبی بیابیم ، او به آنجا سرکشی نموده ، بیست لیتر نفت به همراه یک چراغ علاءالدین نفتی برایشان تهیه کرده و از کارکنان حراست خواسته بود که در هر وعده مقداری از غذای خودشان را به آنان بدهند و در حد امکان از آمد و رفت افراد غیر جلوگیری به عمل آورند .

با وساطت افرادی در شهر با امام جمعه و استاندار تماس حاصل و تقاضای مساعدت شد و با لاخره پس از حدود دو هفته پیگیریهای مستمر خبر مسرت آمیز موافقت کانون شبانه روزی الزهرا (س) به منظور تحت سرپرستی و مراقبت قرار دارن دخترها در کانون مذکور ، دریافت شد .

صبح یک روز خوب زمستانی دو عدد سواری در نزدیکی اطاقک مزبور متوقف شدند و نمایندگان کانون ا لزهرا شامل دو نفر آقا و یک خانم ، من ، ریاست حراست ، و دو نفر دیگر از همکاران پیاده شدیم ، موضوع را با مادر دخترها در میان گذاشتیم ، او مخالفت شدید خود را با این تصمیم ابراز کرد و به بچه ها که به شدت از او می ترسیدند دستور داد تا آماده رفتن به منطقه دیگری شوند او را با تهدید و وعده کمک مالی قابل ملاحظه ، تا اندازه ای آرام کردیم ، گریه می کرد ، می گفت اگر بچه ها را ببرید بالافاصله خودم را می کشم ، با او از آینده بچه ها صحبت شد ، همه ما سعیمان را براین متمرکز کرده بودیم که عاطفه مادری او را تحریک کنیم ولی کمتر موّفق  بودیم می گفت اگر بچه ها  احتیاج  به حمایت دارند من هم همینطور باید به من هم کمک کنید ، درست می گفت ، به او قول دادیم که همة سعیمان را جهت خریدن یکباب منزل کوچک در یکی از دهات اطراف کارخانه به عمل بیاوریم و در صورت امکان او  را  تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی (ره) قرار دهیم او با اکراه و تردید و پس از آنکه بارها از ما تعهد اخلاقی برای حمایت ازخودش گرفت، بشرط اینکه هفته ای یکبار بچه ها را ببیند ، رضایت داد ، صورت جلسه ای تنظیم شد و او و همه ما امضاء کردیم ، بچه ها مردد ونگران بودند با آنها هم صحبت شد ، گریه می کردند، از مادرشان خواستیم که آنها  را  قانع کند ، او آنها را  به گوشه ای برد سرشان را می بوسید ، آرام برایشان حرف  میزد خودش هم گریه می کرد ، بچه ها به دستها ولباس مادرشان چسبیده بودند وهر از مدتی در بین گفتگوهائی که با مادرشان داشتند ، با نگرانی به جمع ما می نگریستند ، تعدادی لباس برای آنها تهیه شده بود ، یکی از نمایندگان کانون که زن بسیار مهربان و دنیا دیده ای بود با لباسها به آنها نزدیک شد ،  لباسها  ، تعدادی آدامس و شکلات را  به آنها داد و سرشان را بوسید دستهایشان را در دست گرفت و دقایقی با آنها صحبت کرد تا آن که آرام شدند ما هم  باز برای مادرشان صحبت و به تعهد خویش تأکید کردیم نزدیک سواری یکبار دیگر بچه ها درآغوش مادرشان قرار گرفتند امّا اینبار بچه ها کمتر و مادر بیشتر گریه می کردند ، با دخالت خانمی که نماینده کانون بود با ملایمت و محبت ، مادر و بچه ها  از هم جدا شدند لحظاتی بعد یک عدد از سواریها در حالیکه بچه ها اشکباران دست تکان می دادند از آنجا دور شد بعد از گذشت آن سواری  از پیچ جاده ، مادر بر روی زمین نشست ،صورتش را روی خاک گذاشت و گریه کرد ، هق هق     گریه اش بغض یکی دو نفر از ما را هم ترکاند ، ما نیز گریه کردیم ، یکی از ما مادر را دلداری داد و باز هم قول داد که به وضع او هم رسیدگی شود، تعدادی لباس و مقداری پول و چند عدد پتو به او دادیم و آسوده تر به کارخانه برگشتیم .

با همت همکاران و افراد خیّری که به آنها رجوع شد پس از حدود یکماه ، تقریبا یک میلیون تومان جمع آوری ، در دهکده ای در نزدیکی کارخانه منزلی خریداری و به آن خانم تحویل گردید ،  و هر از مدتی مقداری پول از بین همکاران جمع آوری و به مرور برایش ارسال میشد .

بعدها شنیده شد هر دو دختر با سرپرستی کانون ازدواج کردند و مادر در یک تصادف رانندگی فوت نمود .