از اولین روزهای جنگ ، 2400 نفر کارکنان یک واحد بزرگ صنعتی شیمیائی موظف شده بودند که به محض اعلام خطر حمله هوائی محل کار خود را ترک و به پناهگاههائی که مجهز شده بودند ، بروند ، بجز من و یکی از دوستانم که در اطاق کنترل مرکزی نیروگاه مشغول بکار بودیم .
صبح روز 6/8/1366 از طرف مدیریت دستور رسید که در صورت اعلام وضعیت قرمز این دو کارمند هم موظفند مثل سایرین به پناهگاه بروند ، فردای آن روز آژیر وضعیت قرمز به صدا در آمد ، من و دوستم که برای اولین بار اجازه یافته بودیم که به پناهگاه برویم ، از آنجا که دستور ترک اطاق کنترل حاکی از آن بود که بمباران این قسمت از مجتمع در دستور کار دشمن قرار گرفته ، با سرعت خود را به پناهگاه رساندیم ، حدود هشت دقیقه در پناهگاه بودیم که آژیر سفید اعلام وضعیت عادی به صدا در آمد ، من و دوستم به سرعت خود را به اطاق کنترل رساندیم و یک دور همه ثباتها و نشان دهنده ها را بازبینی و وضعیت را بررسی کردیم ، مشکلی نبود ، به دوستم گفتم با اجازه من برای وضو و اداء نماز میروم بعد که برگشتم شما بروید ، قبول کرد ،من اطاق کنترل را که در طبقه دوم واحد بود ترک کردم ، به طبقه اول رسیدم ، از یک راهرو گذشتم ، درست در زمان ورود به وضوخانه ، بناگاه انفجارهای پیاپی ، دود و صدای شلیک ضدهوائیهای مستقر در اطراف کارخانه ، مرا کاملا مبهوت ، گیچ و غافلگیر کرد، همان جا چمباتمه زدم و دستهایم را روی سرم گذاشتم ، دقایقی در همان وضعیت ماندم ، متوجه شدم که دیگر صدای انفجار راکتها و بمبهای هواپیماهای دشمن تمام شده و فقط صدای آزار دهنده ضد هواپیماها بگوش می رسد بنابراین از وضوخانه خارج شدم ، خلاف جهت باد بطرف یکی از دربهای ورود و خروج دویدم ، از آنجا که این کارخانه یک مجتمع شیمیائی محسوب می شود ، ترس از انتشار گازهای شیمیائی همه کارکنان را به وحشت انداخته بود ، همه فرار می کردند ، پس از طی حدود پانصد متر ، به عقب نگاه کردم از وسط واحد آمونیاک دود و آتش به هوا برخاسته بود ، دقیقه ای ایستادم ، به این نتیجه رسیدم که به احتمال 30 تا 40 در صد خطر انتشار گازهای شیمیائی منتفی است ، با تردید و ترس بازگشتم جلو یکی از دربهای ورودی نیروگاه رسیدم ، این فکر که به احتمال زیاد برد نیروگاه جزء اهداف بوده و به همین خاطر هم به ما اجازه داده بودند که به پناهگاه برویم و حالا حتما دوستم شهید شده ، بشدت مضطرب و نگرانم کرده بود ، گرد و غبار ، دود غلیظ و بوی نامطبوع سوختگی و مواد منفجره و نیز صدای ضد هوائیها که هنوز هم بصورت پراکنده شنیده می شد ، وحشت زا بودند ، به ناگاه در این میان دوستم را دیدم که افتان و خیزان از درب نیروگاه بیرون آمد ، گوئی جنازه اش از زیر صد تن خاک در آورده باشند ، بی اراده به این طرف و آن طرف می رفت ، دست او را گرفتم ، صدایش کردم ، دستم را دور گردنش انداختم ، بوسیدمش ، فشارش دادم ، باز هم صدایش کردم تا آن که آرام جواب داد ، دوباره بوسیدمش ، بعد پرسیدم " اطاق کنترل بمباران شد ؟ "جواب داد نه فکر نمی کنم چشمم جائی را نمی دید ، شاید ژنراتورها بمباران شده باشند .
برق کارخانه کلا قطع شده بود ، داخل اطاقها تاریک بود صدای آژیری که در موقع بروز اشکال و از سرویس خارج شدن واحد نواخته می شد ، به گوش می رسید ، من وارد اطاقی شدم که می دانستم سویچ برق اضطراری برد مرکزی در آن جا قرار دارد ، با دست کشیدن به بدنه سویچها ، سویچ مربوط به برق اضطراری برد را شناسائی کردم ، دسته سویچ را به پائین کشیدم ، همه آژیرهای اعلام خطر قطع شدند ، بلافاصله از واحد خارج شدم ، حالا دیگر خطر آتش سوزی در واحد کمتر شده بود .
کانتینری پشت دیوار وضوخانه به فاصله ده ، پانزده متری واحد نیروگاه قرار داشت که محل استقرار نوبتکاران تعمیرات بود از دوستم که همان جا منتظرم مانده بود سئوال کردم که آیا کانتینری که این جا قرار داشت به جای دیگری منتقل شده ؟ او که تازه متوجه عدم وجود آن کانتینر شده بود ، نگاهی به اطراف کرد و جواب داد که نمی دانم ، شاید ، ولی اگر اینطور بود معمولا ما می فهمیدیم ! در همین موقع من که با کنجکاوی زیاد اطراف را بررسی می کردم ، در میان گرد و خاک و دود ، روی زمین ، تقریبا کنار پاهایم دستی را که از مچ قطع و سیاه و مچاله شده بود دیدم ، حالم تغییر کرد ، در دلم آشوب به پا شد ولی بروی خودم نیاوردم و آنرا به دوستم که واقعا پریشان احوال و گیچ بود نشان ندادم ، ما برای ارتباط با اپراتورها در برد مرکزی از بی سیم استفاده می کردیم ، دوستم موقع فرار بی سیمی را که در دست داشت به همراه آورده بود در حالی که بی سیم را از او می گرفتم گفتم شما حالتان خوب نیست ، خواهش می کنم به منزل بروید ، امتناع کرد ، من دستم را به پشتش گذاشتم و او را به طرف نزدیک ترین درب خروجی کارخانه هدایت کردم ، او رفت و من برگشتم ، هر چه سعی کردم با دستم دست مچاله شده را به روی تکه تخته ای که همان جا افتاده بود بگذارم ، نتوانستم ، تکه آهن کوچکی برداشتم و با آن دست را به روی تکه تخته مورد نظر هل دادم و آنرا کنار دیوار گذاشتم ، فهمیده بودم که بمب درست به کانتینر تعمیرات اصابت کرده است ، بنظر می رسید هدف همان برد نیروگاه بوده ولی بمب به فاصله حدود پانزده متری برد ، به این کانتینر اصابت کرده بود . از طرف مدیریت و از طریق بی سیم چند بار تکرار شد که مسئولین ذیربط موقعیت مناطق بمباران شده را گزارش دهند و تا آنجا که ممکن است هر واحد تعداد شهدا را اعلام نمایند ، به طرف ساختمان مرکزی که مدیریت در طبقه پائین آن در اطاق خزانه امور مالی مستقر شده بود ، رفتم ، خودم را به مدیر عامل وقت رساندم و آهسته گفتم ما شهید داده ایم گفت چند تا ؟ گفتم نمی دانم گفت برد مرکزی نیروگاه مورد اصابت قرار گرفت ؟ گفتم به احتمال زیاد نه ، بمب به کانتینر تعمیرات اصابت کرده است ، از این که از طریق بی سیم وجود شهید در واحد نیروگاه را اعلام نکرده بودم اظهار تشکر کرد ، به سرعت به طرف واحد برگشتم .
عده ای ازکارکنان برگشته بودند ، مردم عادی هم که به هیچ وجه حق ورود به مجتمع نداشتند ، به داخل هجوم آورده بودند ، هرج و مرج شده بود ، هر کس به طرفی می دوید ، کم کم آتش سوزیها کنترل و اوضاع رو به آرامی رفت و به مرور نفرات متفرقه از کارخانه به بیرون هدایت شدند، پس از یکی دو ساعت شنیده شد که بمبی که به نزدیکی و پائین راکتورواحد آمونیاک اصابت کرده در داخل بتون مسلح کف واحد فرو رفته و فقط پره های عقب آن بیرون است ولی منفجر نشده ، به آنجا رفتم و لطف و مدد پروردگار را که شامل حال همه کارکنان متعهد ، زحمت کش و متخصص شده بود با چشم خود مشاهده کردم .
پس از بمباران ، در آن کارخانه وسیع هم جا زشتیهای جنگ مشهود بود ، آتش، دود،خاک ، تکه پاره های دستگاهها که با تکه پاره های آجر وسیمان قاطی شده بود ، ناله ، گریه ، لابه همکاران ، شیون مردم عادی که به آنجا آمده بودند ، فشار روانی وعصبانیت ،وحشت ، بهت، سرگردانی وحیرت و ..... ولی اگر عمیق تر وآسوده تر نگاه می کردیم اینها را هم میدیدم ، از همه بالاترفضل خداوند و بعد یکرنگی ، ایثار، مقاومت و تلاش و پشتکار برای سامان دادن به کارها ، یکی بی مهابا با وسائل اطفاء حریق به شعله های سرکش آتش حمل ور شده بود ، یکی راه را باز می کرد ، یکی مجروحین و کسانی که به کمک روحی احتیاج داشتند مورد التیام ونوازش قرار میداد ، یکی دلداری می داد ، یکی به جنگ افروزان ناسزا می گفت ، ماشینها و آمبولانسها ی موجود به سرعت می رفتند و می آمدند وامداد رسانی می کردند ، افرادی خود را موظف به استقرار نظم کرده بودند و ....
در این واقعه روح سه نفر از همکارن من آزاد شد و به عالم بقاء پرواز نمود و زیباییهای مطلق از میان همه زشتیها سر بر آورد تا بازسازی ، کار و تلاش مجدد شروع شود .
چرا؟
در خیلی از مواقع احساس می کنیم چیزهای زیادی هست که سر جای خودشان نیستند ، ثروتی را می بینیم که در اختیار کسی است که طریق استفاده بهینه از آن را نمی شناسد و یا اصولا در حد و اندازه ای نیست که بتواند از طریق منطق و استدلالی بر خواسته از پایبندی به وظائف انسانی ، اجتماعی و علمی ، تصمیم گیری نماید ، گاهی می بینیم خانمی با مشخصات و مختصاتی ارزشمند در مسیر زندگی ، شریک خوبیها و بدی های کسی شده است که خوب و بد را چندان از هم تمیز نمی دهد و بر عکس مشاهده می شود که آقائی در یک قالب قابل قبولِ فرهنگی ، اجتماعی در منزل خود با مشکلات و مسائلی پیش پا افتاده و کم حجم دست و پنجه نرم می کند که منبعث از کمی اندازه های فکری همسر و اطرافیانش می باشد ، گاه سیب سرخ زیبائی را در دست چلاقی می بینیم و گاه در دست پر توان و زیبائی سیب گندیده و مشمئز کننده ای را ! چرا ؟ کجای کار اشکال دارد ؟ تقصیر ما آدم هاست یا همه اینها بازی سرنوشت است ؟ در این رابطه حافظ می فرماید :
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد
خون دل و جام می هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
آیا براستی چنین است؟ اگر اینست ، ما را که اختیاری نیست ، گناه چیست ؟ و اگر چنین نیست ، چرا در جاهائی که انتظار نمی رود چیزهائی می بینیم که نباید باشد ؟
.................................................................................................
پس چه باید کرد ؟ آن زمان که حتی در مورد خودمان هم قادر به تصمیم گیری نیستیم! ، آنگاه که با کم و کاستی هائی مواجه می شویم ، مشکلاتی گریبانگیرمان می گردد که می توانیم با تصمیم و اقدامی معقول ، خود را نجات دهیم ولی در عمل در می یابیم که هزار سنگ کوچک و بزرگ سر راهمان قرار دارد ، قانون ، عرف ، حرف این و آن ، دعوای بزرگتر و کوچکتر ، دخالتهای کس و نا کس و ....
خودت را نگاه کن! می توانی هر کار که پس از بررسی و تحقیق و تفحصهای لازم ، خواستی ، بدون مزاحمتهای این و آن به انجام برسانی ؟ من می توانم ؟
چرا باید اینطور باشد ؟ چکار باید بکنیم ؟ چرا نباید بتوانیم هر کاری که به صلاح و مصلحتمان است عینا همان را به انجام برسانیم ؟ آیا می بایست همین راه و روش مرسومِ فعلی را گردن بنهیم یا باید طرحی نو در اندازیم ؟
آنچه مسلم است اینست که جامعه بشری با همین باید ها و نباید ها همواره رو به پیشرفت بوده و خواهد بود و این نیز مسلم است که بشر در مقاطع مختلف در روشها ، آداب و عادتهای خویش گاهی به سرعت و اغلب با تانی تجدید نظر کرده است منتها کسان و نیروهائی برای به انجام رساندن این تغییرات "مصرف" یا "ضایع" شده اند و کسانی نیز "تسلیم" و "راکد" مانده اند تا آنجا که بی هیچ ضرر یا فایده ای ، ضایع شده اند ، حال با همه این احوال ما می خواهیم چکار کنیم ؟ راکد و منتظر بمانیم یا به آب و آتش بزنیم ؟ جزء آن گروه باشیم که منتظر تحولاتی بمانیم که با همت این و آن فراهم می شود یا رنج و آسیبها را بپذیریم و گوشه ای از سختیها و مرارتهای تحولات را بعهده بگیریم ؟
عزیزان !
این را شنیده اید :
خداوندا ! آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که می توانم
و دانشی که تفاوت این دو را بدانم
آری ، آری ، به نظر می رسد راه درست همین باشد! آرامش در تسلیم ، شهامت در تغییر و دانش در تشخیص!
همه جا به دنبال مونس و یاری بوده ام که بتوانیم همه آنچه که در رهگذر عمرحادث میشود ، زشت یا زیبا ، مهم و یا غیر مهم برای هم بازگوییم ، سنگ صبور هم باشیم و با هم آرام گیریم .
در زندگی بسیاری از آلام ، آرزوها ، رازها و مشکلات وجود دارند که هرگز قابل بازگو کردن نیستند حتی برای پدر و مادر ، برادر و خواهر و یا دوست و آشنا و یا همسر و فرزندان .
به این نتیجه رسیدم که در اینگونه موارد اگر کسی باشد که آدم هیچ ترسی از او نداشته باشد ، براحتی می تواند همه ناگفته هایش را بازگو کند ، بگوید ، برای کسی که هست ولی نیست ! برای کسی که بی شائبه دوست است ، برای کسی که هرگز مورد حسد ، کینه توزی ، بدرفتاری ، بغض ورزی و سوءاستفاده او قرار نمی گیرد ، برای کسی که دلسوزانه سنگ صبور می شود ، می شنود و نظرش را می گوید ولی هیچگونه دخالت نابجائی نمی تواند داشته باشد ، برای کسی که میگرید ، می خندد ، متاسف میشود ، خوشحال می شود ، حال می دهد و حال میکند ولی ناپیداست و لذا با او هیچ شرم حضوری نیست ، لذا به هیچ عنوان مجبور نیستیم با او در پرده و با رمز و راز حرف بزنیم بلکه همیشه با گشادگی ، بی مهابا ، بی خجالت و راحت وآسوده میگوئیم و میشنویم . از بدیهایمان از خوبیهایمان ، از کاستیهایمان از هنرهایمان ، از دردسرهائی که خود ایجاد کرده و یا برایمان ایجاد کرده اند، از توقعاتی که داشته ایم ولی پاسخگو نبوده اند ، از مظالمی که بر ما رفته یا بردیگری رواداشته ایم و وجدانمان را می آزارد ، از پدر ، از مادر ، از برادر و خواهر و خلاصه از هر چیز و هر کس و هرجا . نمی خواهد حتما مسئله مهمی باشد ، می شود مسائل روزمره را هم گفت ، گفتن و شنیدن راه گشاست ، آرام کننده و تسلی بخش است .
تقاضائی برای دیدار با تو ندارم ، برای دانستن آدرست هم درخواستی ندارم و نمی خواهم ناخواسته مزاحمت باشم ولی می خواهم باشی ، بشنوی و بگوئی ، می دانی چه می گویم ؟
از دوستی و مجالست بدم نمی آید ولی از فریبکاری متنفرم ، بین من و توملاقات و مجالستی نخواهد بود ، فریبی نخواهد بود ولی دوستی بی غل و غش ، بی رنگ وریا ، بی توقع نابجا ، می تواند باشد ، همدردی میتواند باشد ، یکرنگی کامل میتواند باشد ، می توانیم بدون هیچ حد و مرزی با هم بگوئیم ، نظر هم را جویا شویم ، ازهم ایراد بگیریم و از یکدیگر تشکر کنیم ، می توانیم براحتی همدیگر را عزیزم صدا کنیم ولی بی ریا ، ولی نه از سر هوس ، ولی نه از روی فریب .
این نوعی ارتباط است که هم محدود است و هم نامحدود ، محدود است از فریب ، از مصلحت اندیشی ، از تکلف ، از توقع و از بایدها و نبایدها ولی نامحدود است ، از سن ، از جنسیت ، از بیان همه خوبیها و بدیهای زندگیمان ، نامحدود است از عشق ورزی خالصانه ، نامحدود است از باهم بودن بدون هرگونه تشویش و نگرانی .
فکر می کنم چیز بدی نباشد ، نظر شما چیست ؟
منتظر حرفهایت هستم ، درگیریهایت ، شادیهایت ، تنفر یا عشقهایت ، کارها و مسئولیت هایت .
من با توام ، تو هم با من باش ، چه میدانم شاید روزی هم یکدیگر را دیدیم تا بازی روزگار چه باشد .